قطار سوت میكشد و دور میشود
از ایستگاه خیس بدرقه
انبوهی از اندوه، برمیگردد به ایستگاه
و سكوتی سرد بر دیوارها آوار میشود...
اجازه سفر نداشتم!
چمدانی داشتم پر از خاطره
كه به مسافری آشنا سپردم...
دلم را برداشتم و برگشتم
و در میان تـنهایـیـم گم شدم
درست مثل قطاری كه رفت،
و صدای سوتش را تا ابد در من جا گذاشت...
تاریخ: 27 / 2 / 1390برچسب:مسافر آشنا,
ارسال توسط ★ --❤رحمت الله❤--★
آخرین مطالب